پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

چند حبه قند...

   " حرفهای قند عسل و مامان بعد از آمدن از مهد در یک روز تابستان " مامان: سلام پسر قشنگم قند عسل: سلام خسه نباشین (با شیرین زبونی خاص خودش) مامان: شما هم خسته نباشی گلکم چه خبر؟ قندعسل: سمالتی(الهی مامان قربونت بره منظور بچم سلامتیه) مامان: چی کارا کردی امروزخوشگل مامان؟ قند عسل: صبانه خودیم،نداشی تیشیدیم با آبلند،ناهار خودیم،آبیدیم . مامان: آفرین گل پسرم. قند عسل: مامانی ! مامان: بله مامان جون! قند عسل: مامان جون! مامان: جون دلم قند عسل: مامانی لفن بلام آب میوه آناناس میخلی ، آب میوه پتلاخ هم میخلی ،انبه هم میخام. مامان: بله مامان جون حتما . بعد...
17 تير 1392

خبر دار شدن از وجود یک فرشته کوچولو در وجودم

    روز شنبه 19 دی سال 88 روزی که فهمیدم عزیز دلم را باردارم.از طریق آزمایش خون در آزمایشگاه صدر.   "خدایا شکرت"         فرشته کوچکم: نی نی کوچک من...زیباترین من... روزی که دانستم تو در من جوانه زدی ... شادی میان قلب من مثل گلی شکفت چشمان من یک برق مادرانه زد تمام روح و تنم به خاطرت آشفت بهترین هدیه عالم...نی نی کوچکم تمام سختی های این روزگار با شنیدن صدای گرم تو از یاد میرود و اشک شوق از چشمان من میریزد با دیدن قد و بالای چند سانتی ات ای بهترین من...شیرین ترین من به خاطرت از تمام بالا و پایینهای روزگار ترس به راه نمیدهم... ...
10 تير 1392

خاطرات پارسا جونی

پارسا جونی سه روزه بود که بابا حمید به همراه مامانیا بردنش پیش دکتر تهرانی برای چکاب که همانجا دکتر ختنه اش کرده بود،خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفته بودحمید گفت:وقتی دکتر ختنه اش کرد     اصلا گریه نکرد.گل پسر مامان از بس که ماهه.                                                                         نگرانی ام از جهت پارسا وقتی به دنیا اومد دو چیز بود:اول اینکه وقتی گریه می کرد اینقدر که ضعیف و کوچولو بود چونش می لرزید و دوم و مهمتر ای...
5 خرداد 1392